آنروز را به یاد می اوری من بودم و تو گلهای آرزو را در باغچه دلمان کاشتیم و باترنم اشکهایمان آبیاری شدند آنروز شوق پرواز را در نگاهت دیدم دست بردم به سوی بالهای سپیدت و از قفس تنهایی بیرون کشیدمت ولی تو همچنان بی حرکت ایستادی گویا به آن قفس عادت کرده بودی ولی امروز نفسهایت در غبار این میله های عمودی محو شده است و در چشمان نیمه بازت شکوه بلند پروازآخرینت پدیدار است تو تصمیم خودرا گرفته ای تو پرواز کرده ای تنهای تنها به اوج آرزوهایت و به دیار آزادی و حتما در انتظارم هستی ....... |