دیشب در خواب دیدم که مهیای رفتنم. مقصد ابدیت بود. اگر ابدیتی باشد.
و من نشسته بر سریر مرگ نه هراسم بود. و نه شوقی برای رفتن. اما زمان ، زمان رفتن بود. و این را به درستی میدانستم.
یکی آنطرف تر به نجوا نشسته بود . پاک شد زمین از نجاستش امروز آمین .......شکر.
اما آنسو تر, دیگری وقیحانه فریاد کرد. صد افسوس . باید بر زمین میریختم خونش را.... تا آموزه گردد. دیگر روندگان را بر این طریق.
و من خاموش می رفتم نشسته بر سریر مرگ . نه شوقی برای ماندن . نه هراسی از رفتن . حتی نبود ...میلی در سر برای نگاهی دوباره بر آنچه ... گذشته بود و رفته بود .
من وصله ناجور بودم این دنیا را . جهانی که هرگز باور نکردمش آنی هرگز.
از خواب برخاستم . به نسیمی سرد. که نشست ، از پنجره باز اتاق بر صورتم و فهمیدم که خواب دیده ام در خواب .
اما هنوز مهیای رفتنم حوصله ماندنم نیست شاید رقتم امروز.......... یا فردا.......... تا ببینیم .......... |