میخواهم سفر کنم از این دنیا
دیشب
در خواب دیدم
که مهیای رفتنم.
مقصد ابدیت بود.
اگر ابدیتی باشد.

و من
نشسته بر سریر مرگ
نه هراسم بود.
و نه
شوقی برای رفتن.
اما
زمان ، زمان رفتن بود.
و این را
به درستی میدانستم.

یکی آنطرف تر
به نجوا نشسته بود .
پاک شد زمین
از نجاستش امروز
آمین .......شکر.

اما
آنسو تر,
دیگری
وقیحانه فریاد کرد.
صد افسوس .
باید بر زمین میریختم
خونش را....
تا آموزه گردد.
دیگر روندگان را
بر این طریق.

و من خاموش
می رفتم
نشسته بر سریر مرگ .
نه شوقی برای ماندن .
نه هراسی از رفتن .
حتی نبود ...میلی در سر
برای نگاهی دوباره
بر آنچه ...
گذشته بود و
رفته بود .

من وصله ناجور بودم
این دنیا را .
جهانی که هرگز
باور نکردمش
آنی
هرگز.

از خواب برخاستم .
به نسیمی سرد.
که نشست ،
از پنجره باز اتاق
بر صورتم
و فهمیدم
که خواب دیده ام
در خواب .

اما هنوز
مهیای رفتنم
حوصله ماندنم نیست
شاید رقتم
امروز..........
یا فردا..........
تا ببینیم ..........