این روزها ...

این روزا زیاد نقاشی می کنم
نقاشی یه هوا
نقاشی برف
نقاشی خدا
این روزها با اشک، نقاشیِ اشک می کشم
من با مداد سیاهم خوب نقاشی می کنم
با مداد سیاه رنگین کمانی کشیده ام که
هفت رنگ آن حتی در کتاب رنگ ها هم نمی گنجد
انقدر ماهر که رنگ ارغوانی سر به سجده گذاشت
آبی با من از رفتن گفت
قرمز سر به زیر آرام خفت
این روزها ماهر تر می شوم
چون می خواهم نقشی بکشم که با چشمان کسی آشنا نیست
نقشی که وجود ندارد
چشمهایم را می بندم
و مداد سیاهم را دست دلم می دهم
باز هم نقاشی میکنم
من با مداد سیاهم می خواهم که
اشک را در چشمان خدا نقاشی کنم
نقاشی من بیست می گیرد

این روزها بیشتر روی قالی مینشینم
این روزها بیشتر با تار و پود همکلام میشوم
این روزها نقشهای قالی برایم آشنا تر از درختان است
این روزها یک دار قالی خریده ام
که با آن خیال رج می زنم
از طلوع می بافم تا غروب به انتها برسم
این روزها بیشتر از جنس حرفهایم می بافم
با دلم پود ساخته ام و با حرفهایم تار می زنم
از خاطره می گویم و خیال می بافم
از شادی بزرگ رنگ در تار می کشم
همراه با غمهای کوچک تزیین می کنم
این روزها دار قالی سنگین است
پاهایش می لرزد
مثل دل من

این روزها ساز هم می زنم
این روزها گاهی با سازم حرف می زنم
این روزها پیش نیلبک همدم شده ام
این روزها نی می زنم و با سیم تار می لرزم
با تار می لرزم و با اشک می خندم
این روزها سازم خوشتر می نوازد
فکر می کنم که از دل می نوازد
این روزها تنهایی را دوست دارم
چون همدم تنهایی ام با من می خواند
این روزها بیشتر ساز می زنم

و این روزها مسافرم
این روزها کوله بار می بندم
این روزها از هرچیزی که دارم بر می دارم
این روز ها خوب یاد گرفتم که
چگونه کوله بارم را ببندم
این روزها خودم پروانه ام
این روزها حس چلچله دارم
این روزها می خواهم مسافر بشوم
دلتنگم و حرفهایم نا تمام
این روز ها کمی هم می ترسم
چون پایبند شده ام
پایبند خرده ریزی به نام زندگی